زندگی شاید آن لحظة مسدودیست
که نگاه من در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که باندازة یک تنهاییست
دل من
که باندازة یک عشقست
به بهانههای سادة خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچة خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که باندازة یک پنجره میخوانند
آه . . .
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پردهای آن را از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلة متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزنآلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را
دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محلههای کودکیم دزدیدهست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه برمیگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید
نخواهد کرد
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
مینوازد، آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد.
I want you, yet I know that never
can I embrace you to my heart's content.
you are that clear and bright sky.
I, in this corner of the cage, am a captive bird.
from behind the cold and dark bars
directing toward you my rueful look of astonishment,
I am thinking that a hand might come
and I might suddenly spread my wings in your direction.
I am thinking that in a moment of neglect
I might fly from this silent prison,
laugh in the eyes of the man who is my jailer
and beside you begin life anew.
I am thinking these things, yet I know
that I can not, dare not leave this prison.
even if the jailer would wish it,
no breath or breeze remains for my flight.
from behind the bars, every bright morning
the look of a child smile in my face;
when I begin a song of joy,
his lips come toward me with a kiss.
O sky, if I want one day
to fly from this silent prison,
what shall I say to the weeping child's eyes:
forget about me, for I am captive bird?
I am that candle which illumines a ruins
with the burning of her heart.
If I want to choose silent darkness,
I will bring a nest to ruin.
عروسک کوکی
بیش از اینها ، آه ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
میتوان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردهگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ ، بر قالی
در خطی موهوم ، بر دیوار
میتوان با پنجههای خشک
پرده را یکسو کشید و دید
در میان کوچه باران تند میبارد
کودکی با بادبادکهای رنگیناش
ایستاده زیر یک طاقی
گاری فرسودهای میدان خالی را
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر
میتوان فریاد زد
با صدائی سخت کاذب ، سخت بیگانه
دوست میدارم
میتوان در بازوان چیرهی ِ یک مرد
مادهای زیبا و سالم بود
با تنی چون سفرهی ِ چرمین
با دو پستان درشت سخت
میتوان در بستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود
میتوان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمایِ شگفتی را
میتوان تنها به حل جدولی پرداخت
میتوان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت
پاسخی بیهوده ، آری پنج یا شش حرف
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده ، در پایِ ضریحی سرد
میتوان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکهای ناچیز ایمان یافت
میتوان در حجرههایِ مسجدی پوسید
چون زیارتنامهخوانی پیر
میتوان چون صفر در تفریق و جمع وضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
میتوان چشم ترا در پیلهی قهرش
دکمهی بیرنگ کفش کهنهای پنداشت
میتوان چون آب در گودال خود خشکید
میتوان زیبائی یک لحظه را با شرم
مثل یک عکس سیاه مضحک فوری
در ته صندوق مخفی کرد
میتوان در قاب خالی ماندهی یک روز
نقش یک محکوم ، یا مغلوب ، یا مصلوب را آویخت
میتوان با صورتک ها رخنهی دیوار را پوشاند
میتوان با نقشهایی پوچتر آمیخت
میتوان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشهای دنیای خود را دید
میتوان در جعبهای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سالها در لابهلای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشار هرزهی دستی
بیسبب فریاد کرد و گفت
آه ، من بسیار خوشبختام .
فروغ فرخزاد.